دنیا سرد است

ساخت وبلاگ
دلم می‌گیرد، تمام دست‌های پیدا و پنهان این دنیا برای من یکی رو است. هیجان!، خنده‌ام می‌گیرد. چه هیجانی. حال و روز بزرگ بودن خیط است. تا به خودت میایی، دلبسته کار شده‌ای. همه چیز نان شده است. ساده‌تر بگویم، در ازای کار، نان می‌دهند و در ازای سکوت، جان. بهتر که نگاه می‌کنم، درست‌تر که وزن می‌کنم، اصلا روزی پیدا نمی‌شود که حال من خوب باشد، حداقل به اندازه سرسوزن خوب باشد، نبوده. همه چیز به شکل چرخ و فلک دورم می‌چرخد، تکرار تکرار تکرار تمرد تمرد تمرد تعلیق تعلل تمارض و ...انگار که با فکر بکر خودت بخواهی با خوشمزه‌ترین غذای عالم خودت را مسموم کنی. این شده است کار هر روزم. به استفراغ پناه می‌برم و باز هر چه بدهند می‌بلعم. این دنیا تمامی ندارد، ته ندارد، سوراخ ندارد، تا ماتحت همزادم که ساکن دنیای دیگری‌ است پیش می‌روم، آن هم برای هیچ. داغانم و هیچ یقه‌ای‌ برای دریدن و چلاندن نیست. یک آن خلوت در وان حمام قدیمی‌مان به سرم زد. بروم تار و تور کهنگی را پاره کنم، کاسه زنگ زده را بردارم، امیدوارم لوله‌های آب هنوز از کار نیافتاده باشند، سنگ پا سبز شده است،کیسه‌ تن‌شور را مورچه‌ها جویده‌اند. شیر را به سختی و با کمک دو دستم باز می‌کنم. از دل تاریکی و بهت دیوارها صدای راهی شدن جریان آب را می‌شنوم، و یک آن آب زنگ‌زده از آب‌پاش دوش بیرون می‌زند، آب‌پاش از بیخ کنده می‌شود، مقابلم پایم می‌افتد، آب دل چرکین‌اش سبک می‌‌شود. دسته وان پلاستیکی قرمز رنگ را گرفته به سمت آب سر می‌دهم. دسته‌ی وان از جا کنده می‌شود. به نظرم می‌رسد بعد از نوبت آب تنی و خلوت در حمام قدیمی، وان را بگذارم دم در و با خط بزرگ ماژیک بنویسم قابل انهدام. همانطور که باید آدم‌های دست و پا شکسته این دنیا را ترکاند... ( دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 132 تاريخ : چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت: 13:14

... در سکوت برفی شهر، اریک صبح ناشتا بالاخره از آغوش گرم اتاقش رها شد و به راه افتاد. طبق معمول پالتوی سیاه پرزدارش را به تن کرد و کلاه نخی رنگ و رو رفته‌اش را سر کرد. برخلاف همه روزهای زمستان اریک شالگردنی که از آیدا هدیه گرفته بود را برنداشت. عجله داشت. بدون خبر کردن پدر و مادر به راه افتاد. روزهای تعطیل خاصه روزهای تعطیل زمستان به ندرت می‌توان داخل شهر تاکسی سوار شد. بیشتر از نصف شهر در این ساعت از صبح در بستر خواب‌اند. برای مردم این شهر روز از ظهر شروع می‌شود و نان‌های برشته کره‌دار برای وعده ناهار سرو می‌شوند. اغلب مردم تنها زمانی شکم‌شان را پر می‌کنند که احساس کنند قاروقور اذیت‌شان کند. پس با این حساب هیچ برنامه‌ای برای وعده‌های غذایی خود ندارند. آنها بیشتر حواس پرت‌اند اما این ضعف ذهنی نمی‌تواند آدم را از دستپخت‌های لذیذ غافل کند. اریک شاید تنها یکی از هزاران نفر جمعیت این شهر قرون وسطی‌ای باشد که در کلیسای سنت جونز قطعه‌هایی از کتاب مقدس را برای روز عید پاک تمرین می‌کنند. امروز آخرین جلسه تمرین قبل از اجرا در کلیسا است. اریک در اولین تجربه خود هیجان زده است. او که صبح زود از خانه بیرون زده است، اکنون دو ساعت است که مقابل کلیسا، منتظر باز شدن دروازه بزرگ و منقوش کلیسای معروف سنت جونز است. اریک پیش‌تر از اینکه با گروه تئاتر آکروپیس آشنا شود، به کلیسا نیامده بود. حتی همراه مادر و پدرش. البته شاید از خاطرش رفته است که در سکوی مرمرین همین کلیسا حسابی آب تنی‌اش داده‌اند و برای ایمان آوردن‌اش دعا خوانده‌اند. همچنان برف می‌بارد، داخل پیاده‌روها هر چند ترددی دیده نمی‌شود اما گاه گداری عابری از افق دید اریک محو و باریک عبور می‌کند. هیچ چیز نمی‌تواند اریک را صبور و مهربان در یک دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 119 تاريخ : چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت: 13:14

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

دنیا سرد است...
ما را در سایت دنیا سرد است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7filozof3 بازدید : 107 تاريخ : چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت: 13:14